«ابر و درد»
و چه زيبا گفت آن ابر به من...
كه نخور غصه و غم
كه گلايه زِ زمانه كم كن
و چه زيبا بشكست او بغضش
و به من گفت كمي از غم، غمي از غمهايت
بنه بر دوشِ من و راحت باش
گفت تا قلب مرا رام كند
كه دگر من نكنم مويه زِ درد
و چه زيبا «تَر» كرد ـ ابر با اشك همه آن خشكيِ ايوانِ دلم
T
غرق در ناله و دردي بودم
شكوه ميكردم زِ گردونِ زمان
زآسمان آمد صدايي ـ گفت ابر:
تو چرا نالان و گرياني و آشفتهسري؟
درد تو چيست، چنين مينالي؟
حال اي آدم شاكي ـ گوش بسپار به من!
كه من هم با تو همدردم
كه من هم چون تو در سينه غمي دارم
و خاليام زِ هر چيزي به غير از درد
كه من هم حرفها از دردها دارم
كه من هم دردها از دردها دارم
كه من هم قِصهها از غصهها دارم
ولي حالِ من از دردِ خودم بَد نيست
و اين باران كه ميبيني
به حالِ زارِ خويشم نيست
كه اين باران كه ميبيني
به حالِ زارِ زنهايي و مردانيست
كه چون تو دردها دارند
از دور زمان آدم!
و هر يك چون تو ميگويند:
مرا درديست بيش از هر كس ديگر!
همه گريان و نالانند! افسرده!
اگر انصاف را قاضي كني! آدم!
بگويم رازهايي اندك از دنيايي از رازم
ذرهاي از درد از دنيايي از دردم
تا كمي كمتر زِ دردِ خويش نالان باشي و گريان
و شايد بعد از اين شاكر شوي
بر آنچه حق دادست
اگر انصاف را قاضي كني! آدم!
بگويم رازهايي اندك از دنيايي از رازم!
ببينم راستي آدم!
ميداني كه دردِ ابرِ باران چيست؟
ميداني كه دردم چيست؟
ها آدم؟
دردِ تو دردِ من است!
دردِ تو و همه آدمهايي كه زياديد و
از اين بيش شويد
درد دارم من به تعداد تمام روزهاي روزگاران
و به تعداد تمام بچههاي آدم و حوا
تمام دردها دردِ منند آدم!
كه در من درد، دردِ توست
و دردِ هر چه آدم تويِ اين دنياست
ببين آدم!
به تو اينگونه ميگويم:
كه يعني دردهاي تو
ذرهاي هستند
به همراه تمام دردهايِ ديگران چون تو
كه رويِ هم شوند انبوهي از دردي
كه من در سينهام دارم
ببين آدم!
اگر لب وا كنم بيني
فقط يك وَجْ زِ دردِ من
درازايي به طول عمر اين دنياست
و تنها قطرهاي از اشكهاي من
زِ دردِ غم!
به خيسي و نمِ دريايِ آرام است
و شايد بيش باشد زانچه ميگويم ـ نميدانم!
كه دردِ من!
تمام دردهايِ فردهايِ عالمِ خاكيست
و دردِ تو ـ دردِ توست
يكي از دردهاي ريز و بيشاز ريزِ اين دردون
و من آگاهم از دردِ تمام آدميزادان
كه هر يك خود كمي دردند بر دردم
كه گر ميشد نويسم دردهايم را
به روي تكتك زرات عالم مينوشتم
تكبهتك دردم
به باريكي موي سر
و شايد ريزتر از ذرهاي كه ميشناسي تو
و با اين حال!
بازم كم ميآمد جاي تا بنويسم از دردم
و مطلب نيز بسيار است
ولي تو از تمام دردهاي من
به جز باران و اشكي كم ـ كه ميبيني!
نميبيني!
بگو آدم چه ميبيني؟
شكايت ديدهاي تا حال از اين ابر؟
كه سن و سالي همتاي زمين دارد؟
شكايت ديدهاي آيا؟
T
و حالا اي رفيق خوب، اي آدم!
قضاوت كن!
آري...! بين دردِ خويش و دردِ من
يكيشان بيشتر از ديگري باشد
كدامش بيش از آن يك، من نميگويم!
تو قاضي باش!
نميگويم كه بيدردي و ميدانم
تو هم صد درد داري در ميانِ خود
و آري دردِ تو بيش است از حَدِ توان آدميزادان
و اين البت به قول (توست)!
قبولِ! دردِ تو بسيارِبسيارِ است
به حّدي كه كسي ديگر به غير از تو
نيارد تابِ اين غم را
قبولِ! غم زيادست و
تو هم خَم گشتهاي از بار و سنگينيش
و دردِ تو...
كمي نه! بيش و بسيار!
از تمام دردهاي هر چه آدم هست در دنيا!
T
ولي بنگر رفيق من
تو را درد است! آري درد!
ولي تو لااقل با ديگري چون من
كه از جان ميسپارم گوش
به حرف و دردهاي تو
به وقت غصه و ماتم
تمام دردهايت را صدا كردي
و من گشتم شريك تو به وقتِ غم
ميبيني؟
كمي اينگونه آسوده شدي انگار!
ولي من چه؟
به دردِ تو و توها ميسپارم گوش!
و دردم را نميگويم!
فقط من ميسپارم گوش!
و هرگز خَم به ابرويم نميآرم
و باراني كه ميديدند و ميبيني
و ميبينند بعدِ تو
براي كم شدن از دردِ تو
امثالِ تو باشد، نه دردِ من
مرا جز دردِ آدمها كه دردي نيست!
ببينم راستي آدم!
تو را طاقت بُود تا جايِ من باشي؟
زيادي نه! براي مدتي اندك
به قدِ يكدوباري باز و بسته گشتن مژگان؟
تو را طاقت بُود تا جايِ من باشي؟
و جايِ من سپاري دل به دردِ اين همه آدم؟
و باشي رازدارِ دردهايي در شباهنگام؟
ببينم راستي آيا
تو را هم هست اين طاقت؟
به قدر ذرهاي از دردهايِ سينهيِ ابري پر از باران
كه گريه كرده عمري با غم و دردت
چو من كه ميسپردم گوش هر دَم به غم و دردت
تو آيا ميسپاري گوش؟
تو هم بايد بداني دردِ ابرِ پر زِ باران را
كه او هم نيز ميداند
تمام دردهايِ دردِ دوران را!
بيا آدم!
به دقت گوش كن، بعدش قضاوت كن!
تفاوت بين دردِ من و دردِ تو
چُنان يك تار مو در پيكرِ پُرمويِ يك خرس است!
تو گر از دردِ خود نالان و گرياني
و دائم شكوهها و مويهها از اين زمان داري
مرا كه دردم از آدم
كه آدمها فراوانند
و هر آدم درون خود غمي دارد
چگونه بايد از اين دردها نالم؟
بگو دادي كه از دردِ شما دارم
با كدام حاكم بگويم، داد بستانم؟
درونِ سينهيِ من دردِ تو
بهسانِ دردهايِ ديگران درد است
و راز تو چو رازِ ديگران محبوس و جااَمن است
ـ راحت باش!
تمام دردهايِ تو و آناني كه داني چون تو پردردند
و آناني كه تو هرگز نداني دردهاشان را
درونِ دفترِ دردي كه من در سينهام دارم
و گاهي چند هم حرف و كلامي
از ميانِ آن فرو ريزد
كلامِ اندكي از مثرعي در بينِ يك بيتند
بيتي از ميانِ بيتها و شعرها
و از ديوانِ صدهاوهزاران برگِ اين دنيا
كه حتي نوحِ كشتيبان، با عمري كه سر كرده
اگر توأم و پيوسته
بدونِ وقفه و يكريز ميخواندش
نميدادش كفاف عمرِ هزاران سالهاش حتي
بخواند نيمي از اين
شعرهاي دردِ اين ديوانِ بيپايان
T
رفيق خوب من هستي؟ هاي آدم!
به گوشي؟ يا كه در خوابي؟ و يا رفتي؟
اگر گوشي كه ميگويم؟
ميدانم، تو هم تا لب پرِ دردي!
كه پنداري به دنيا و ميان اين همه آدم
تو را بيش است درد از هر كس ديگر
ببين! من حرفها دارم!
ولي با كس نميگويم!
ببين! من دردها دارم
ولي با كس نميگويم!
ببين! من گريهها كردم
و اينك گريهها دارم ـ و تا دنياست ميبارم
ولي چيزي نميگويم! و ميگريم!
ببين من اصلِ درد هستم
كه با هر باد و توفاني
به هر گوشهاي از اين خاكِ پرآدم
از اين زندانِ بيمرزي
كه در جاجاش انسانيست
به سينه دردي آكندم زِ دردِ او
و اين باشد همه دردم
ببين! من دردها دارم
ولي چيزي نميگويم!
فقط گاهي به حالِ ديگران
آهسته و گه تند ميگريم
به دقت گوش كن آدم!
ببين با تو چه ميگويم!
فـ قـ ط گـ ا هـ ـي....
به حالِ ديگران!
و حالا باز دقت كن!
آري! به حالِ ديـ گـر ا ن
نه از دردونِ خويش
هر دم به حالِ ديگران
آهسته و گه تند ميگريم
ببين! من بغضها دارم
ولي هرگز نميگويم!
ببين من رازها از دردها دارم
ولي از دردهايِ خود
به كس چيزي نميگويم!
ببين آدم! نه دردِ ديگري با تو
نه دردِ تو به ديگر كس
ببين! من رازدارم
من صبوريام
كمي بيش است از عيوبِ پيغمبر
من آن ابرِ سيهبالم
كه تو هر بار ميآيي و از دردي
نويسي با ذغالي رويِ من خطي
به روي پيكرم اما، نمايان نيست خطِ تو
به غيرِ من و تو آدم!
كه بر جانِ سياهِ من
نوشتي خطي از دردت
كسي خط و خطوط دردهايت را نميبيند
كسي آگاه از دردت نميگردد
تو هم خطي كه ديگر كس
نوشت از درد رويِ من، نميبيني!
من آن ابرم كه بغضش را فرو خوردست
و تنها گريه او را يار و همدرد است
و ميگريد گه و گاهي
به حالِ دردهايِ نسلِ آدمها
به دردِ روزگارِ سخت!
ببين من اشك ميبارم زِ غمهاتان
به آرامي نوازش ميكنم با اشكهايِ تَر
تن و موهايِ سرهاتان
به آواهايِ اشكم بر زمينِ خشك
شود آرام و گردد رام، اين رَم كرده دلهاتان
و تو آرام ميگيري به امنِ دامنِ اين ابر
به هر گاهي كه دردي تازه بنشيند به دامانت
همه اين كارها را بيترّحم ميكنم آدم!
و حتي بيتوقع، فقط در حدِ تنها يك تشكر!
نوازش ميكنم هَر دَم!
به آغوشت كَشم هَر دَم!
به حرف و دردهايت
ميسپارم گوش چون مادر!
چه بيمنُت! بدونِ انتظار آدم!
ولي تو در جوابِ اين محبتهام
پس از آرام و آرامش به زيرِ اشكهايِ من
سرت را ميبري در سينه و گويي
اُه، هوا سرد است و بارانيست!
اُه! چه باراني!
T
ببين فرقِ من و تو
و فرقِ دردهايِ ما در اين نكتهست
كه من با گريههايِ تو
كه من با غصه و دردت
پر از بغض و غم و اشكم
و ميگريم به حالِ تو
و ميبارم به حالِ تو
و تو اما به محض ديدنِ باريدنم از درد
زِ رويِ دردهايي مفرط و مبهم
زِ غم آزاد ميگردي ـ و هم آرام ميگيري
به دقت گوش كن آدم!
تو غم داري و ميگريي
و من هم نيز با دردِ تو ميگريم
بدون ناله و ساكت ـ و وقتي من زِ درد و غم
بدونِ هيچ فريادي
و حتي شكوهاي از درد ميگريم
و تو آرام ميگيري!
قضاوت كارِ دشواريست!
اما تو قضاوت كن!
ميبيني؟
تو پردردي و من هم دردها دارم
تو پردردي و من اما...
به همراه تمام دردهايم با تو همدردم
ببينم! اين تفاوت را تو ميبيني؟!
ولي اي آدم شاكي!
از اين دوران جانفرسا
كسي تا حال
با اين غصهها و دردهايي كه به دل دارم
نديدست و نديدي و نخواهد ديد بعد از تو
كه من از درد با آدم سخن گويم!
و هرگز هيچ انساني در اين دنيا!
زِ دردِ من!
به جز اشكي نديده
هيچ انساني در اين دنيا!
نه قبل از تو و نه بعدت
به جز اشكي كه باريدم و ميبارم
نديدست و نميبيند!
كه گاهي تند و گه آرام ميبارم...
ببينم راستي آدم!
حسودي ميكني بر ابر حالا هم؟
قضاوت كن! بگو آدم!
به غير از تو كسي هم هست
كه دردش بيش باشد از غم و دردت؟
و آيا دردهايي كه به دل داري
چنان هستند كه از آنها بنالي از برايِ من؟
چنان هستند دردونت
كه مرگت را بخواهي از خدا آدم؟
ببينم راستي آدم!
سر حرفت هنوز هستي؟
كه ميگفتي:
خوش به حالت اي ابر
خوش با حالِ تو كه فارغ ز غروري اي ابر
خوش به حالِ تو كه هر وقت و
به هر كون و مكان ـ كه بخواهي اي ابر ...
اشك ميريزي و ميباري درد
خوش به حالت اي ابر ...
كه تو فارغ زِ غمي و از درد ...
هر زمان درد شود بغض و فشارد گلوت
بي خجالت از كس
بغض وا ميكني و ميگريي
خوش به حالِ تو كه آزاد هستي
خوش به حالِ تو كه هر جاست دلت
نرم و بيدغدغه بر باد نشيني و به آنجا بروي
خوش به حالت اي ابر...
حال آدم تو شنيدي زِ منِ ابر
كمي از دردم
حال اي آدم شاكي!
كمي انصاف كن و
بيتعصب به قضاوت بنشين
بين حالِ منو خود قاضي باش
دردِ تو در حّدِ اين شكوه و زاريها هست؟
كه بنالي هر دم؟
كه بگيري ماتم؟
تو خودت قصهي ما را به قضاوت بنشين
اين شعر را تقديم ميكنم به شاعر فرهيخته و با ذوق، دوست عزيزم «نجواي باران»، كه با ترانه زيبايش انگيزه نگاشتن اين شعر را به من هديه كرد.
شايان ذكر است سطور آخري كه با «خوشبه حالت ايابر...» آغاز ميشود، برگرفته از شعر اين دوست عزيز است كه باعث شد بنده در جواب اين نويسه بلند را بنگارم.